˙·٠•●♥عاشقان ظهور ♥●•٠·˙
از اوّل عمر همه جا اسمِ وفا روی منه می رم برات آب بیارم گریه نکن اصغرِ من این قده بی تابی نکن طفلک مه پیکرِ من آبِ فرات مهربونه قدرِ لبات و می دونه صورتِ ماهت از عطش مثلِ گلهای خندونه داداش حسین بذار برم مشکم و پر آب بکنم بیارم و اصغر تو تا کمی سیراب بکنم داداش حسین نگو نرو آخه به من سقا می گن اگه حرم آب نداره مردم به من چها می گن ناله ی اصغرت می آد لحظه ی مردنِ منه ببین صدای العطش آتیش به جونم می زنه اگه نَرَم آب بیارم شرمنده ی رباب می شم از خجالت پیش همه بدون که من هم آب می شم شاعر : حسن فطرس
نظرات شما عزیزان:
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
درباره وبلاگ گفتم که از فراغت عمریست بی قرارم گفت از فـــراق یاران من نیز بی قرارم گفتم به جز شما من فریاد رس ندارم گفتا به غیر شیعه من نیز کس ندارم گفتم که یاوررانت مظلوم هر دیــارند گفتا مرا ببینند مظلــــــــــوم روزگارم گفتم که شیعیانت در رنـج و در عذابند گفتا به حال ایشان هر لحظه اشکبارم گفتم که شیعیانت جمعند به یاری تو گفتا که من شب و روز در انتظار یارم گفتم به شــــیعیانت آیا پیـــــام داری گفتا که گفته ام من هر دم در انتظارم گفتم که ای امامم از ما چرا نهانــــــی گفتا به چشم محرم همواره آشکارم گفتم به چشم انوار آیا که پا گـــذاری گفتا که شستشو ده شایدکه پا گذارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
|
||
|